دو سه روزی از آمدن گروه آموزشی گذشته بود که داشتیم نماز صبح را به جماعت میخواندیم. امام جماعت که سلام نماز را داد، یکی از بچههای خوش صدای نورآباد، آیهی «صلوات» را با ته لهجهی لری خواند و همه صلوات فرستادیم. بعد شروع کرد به خواندن دعا. همه با صدای آرامتری همراهیش میکردیم که بغل دستیام بلند شد و رفت. عضو همین گروه آموزشی بود. ناراحت شدم که چرا حوصله نکرده دو دقیقه دعا را همراهی کند و زود رفته بخوابد. شاید حس کنجکاوی، شاید هم احساس وظیفهی فرماندهی بود که دعا تمام شده و نشده، بلند شدم تا تعقیبش کنم که ببینم میرود کجا. نور ماه نبود و با نور ضعیف فانوس هم در آن تاریکی نمیشد کسی را خوب ببینی. ولی دیدم که سمت اتاق استراحت نرفت. میرفت طرف دالان منتهی به کوچه. روزهای اول بود و همه همدیگر را خوب نمیشناختند. شک کردم نکند از آنهایی باشد که ریشی میگذراند و خودشان را در سپاه جا میزنند تا اطلاعات نیروها و منطقه را به عراقیها بدهند. او میرفت و من هم با فاصله، آرام و پاورچین، طوری که نفهمد پشت سرش میرفتم.
حدود یک کیلومتر از خانه شیخ فارسیات دور شده بود و هوا داشت کم کم روشن میشد. پشیمان شدم چرا اسلحهای با خودم نیاوردهام و دستم خالی است. به نسبت روشن شدن هوا، فاصلهام را بیشتر میکردم که متوجه حضورم نشود.
به نخلستانی رسید و همین طور به موازات نخلستان توی جاده خاکی رفت و رفت تا نخلستان تمام شد. در انتهای نخلستان رفت داخل و برگشت توی جاده. یکی دوبار رفت و برگشت. دفعهی سوم دقت کردم و دیدم بیلی پر از خاک از نخلستان همراهش آورد و خاکها را خالی کرد کف جاده. چهار پنج بیل خاک که از داخل نخلستان آورد توی جاده، خیالم راحتتر شد، ولی هنوز متعجب بودم. حالا دیگر میتوانستم خودم را نشان دهم و از او بپرسم توی شهر خودتان چه کار میکردی؟ برای کشاورزی دلت تنگ شده یا جادهسازی؟! تعجب او بیشتر از من بود. جا خورد. در آن وقت صبح توقع دیدن کسی را نداشت؛ هنوز اشعههای خورشید روی صورتمان نتابیده بود که گفت: «سلام! شما؟» و خوب دقت کرد و گفت:« اینجا چه کار میکنید برادر اسدی؟»
با توضیحاتم تلویحا از او عذرخواهی کردم که ما وظیفه داریم. همه را که نمیشناسیم و از همین حرفهایی که آدم موقع دستپاچگی میزند. خندید و گفت: «نه، والله! نه حزبی هستم. نه کشاورز. نه جادهساز. دیروز اینجا چند تا گلوله توپ خورده، آمبولانسیکه مجروحها رو میآورد، میافتاد توی چاله. دیدم هم مجروحها رو اذیت میکنه، هم ماشینهای بیت المال درب و داغون میشن، گفتم چالهها رو پر کنم. بد کردم؟!»
حرفی برای گفتن نداشتم. بازویش را فشار دادم و از او خواستم اجازه دهد چند بیل هم من بیاورم.
کمکش کردم تا چاله پر شد و بعد راه افتادیم سمت روستا. در مدت دو دقیقه، تردید نظامی و امنیتی در دلم جایش را داده بود به محبتی عمیق. با خودم میگفتم کسی که از استراحت بعد از نماز صبح بزندو این همه را بیاید تا چالهای پر کند، حتما باید دل بزرگی داشته باشد. برگشتنی از او پرسیدم: «راستی نگفتی اسمت چیه برادر!» گفت: «مخلص شما، مرتضی صفاری، بچهی تهرون.»